loading...

سل تل

بازدید : 1108
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 18:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سل تل
یک:

آمده حیات دم استیشن اورژانس، به پرستار گفت، ساعت چند است؟ من مسوده ندارم
جوابش را داد، بعد پرسید: یارانه را کی میریزند؟
تا دوازده شب سه ساعتی مانده حیات.
سرش را پایین انداخت و رفت روی تختش نشست ...نگاهش دوخته شد به سرم تهی توی دستش، و نمیدانم به کدام خدشه بی مرهم اندیشه می‌کرد ... دو:

پیرزنش را آورده بود که نفسش کوزه است... سیتی اسکن جگر اش را نگاه کردم ... قواعد ریه ضایعات کووید حیات و قله شش حق یک سل قدیمی‌... با بیم پرسید مریضی داره؟
گفتم یکذره عفونت کرده ، سل اندوه که از قبل داشته نه؟
گفت: زمان شاه سل داشت
گفتم زمان شاه سوا عیال و شوهر بودید؟
گفت: بله، سیزده سالمان بود
شیپور متوقف شدن که نداشت ، پاهایش گذرا زیرفون شد.
گفت اینک رنجور اش میکنید؟
گفتم باید چند روزی رنجور باشد
گفت حالا چکار کنم؟ گفتم لازم نیست شما کاری کنی ، برو منزل.
بغضش گرفت ، هول شده بود ، گفت تنها بروم؟ باید پیاده بروم
گفتم عده فرزندانت را بده راقم زنگ بزند بیایند دنبالت
سر درد دلش باز شد.
گفت هیچکس ندارم
یک دختر داشتم اسمش غزال، مرد.. یک پسر داشتم تصادم کرد ، چندتا کودکم غم در خردسالی مردند
گفتم ینی داخل با سیمین بانو تنهای عزب عمر میکنید؟
گفت: بله ، فقط منم و همین پیرزالم
از زمان امپراتور باهم زندگی میکنیم ، من تنهایی نمی‌روم خانه
گفتم اخوت خواهری ... هیچکس؟
گفت هیچکس ...
خدا خوب میداند غلام روی بی کسی و بی پناهی چقدر حساسم ... اشک به چشمانم دوید.
باید مریضهای جدید را میدیدم اهتزاز شدم رفتم سر تختشان
دوساعت بعد توی سالن مجدد پیرمرد را دیدم ، نشسته روی صندلیهای انتظار
گفتم پدر جان هنوز که اینجایی
سیمین بستری شد که.
هوا سرد وجود
از پرستار پرسیده بود ماشینی نمیرود جانب فلان محله با او بروم ...
گفته حیات باید پیاده بروم، چای داغ نداری؟
فهمیدیم هیچ پولی ندارد
الوهیت بمیرم برایت پیرمردِ سیمین خانم!
بی پناهی بس نبود؟ پول غم نداری
بالاخره اطمینان دادیم که جای سیمین زنهار است و راهی اش کردیم سمت خانه ...
سیمین خانم نقل مکان بخش کرونا شد
دیگر پیرمرد را ندیدم
ولی دلم هرگز سیمین و پیرمردش را فراموش نمیکند و آرزو میکنم خدا آن دو را بخاطر همدیگر حفظ درنگ و انزوا را به مجموعه بی پناهی و بیپولی موجودی نیفزاید
اینک اورژانس خلوتتر شده ...
شب از نیمه گذشته ... و من بوسیله انزوا پیرمردی فکر میکنم که از زمان شاه بی سیمین اش شب را روز نکرده بود! خاطرات از سمانه رضایی منبع: کانال تلگرامی‌دکتر علی نیک جو عکس تزئینی است

تعداد صفحات : 1

آمار سایت
  • کل مطالب : 20
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 8
  • بازدید کننده امروز : 7
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 597
  • بازدید سال : 912
  • بازدید کلی : 63824
  • کدهای اختصاصی